Saturday 20 April 2024| ۰۸: ۳۸ - شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
کد خبر: ۱۳۵۸۵
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۴
پای صحبت عروس های امام/عروس ها از رفتار امام چه می گویند؟


در حالی که امام سیاستمداری توانا و حکیم، فیلسوفی جامع، عارفی آگاه و مفسری متین بود، در بعد خانوادگی نیز سرآمد و بسیار با محبت و مهربان بود. او درس آموخته مکتب اهل بیت علیهم السلام بود و سعی می کرد در کوچکترین و ظریف ترین رفتارها نیز از آنان الگو بگیرد. این محبت و توجه به اطرافیان آن زمان شیرین تر به نظر می آید که از زبان عروس های امام شنیده شود.


به گزارش آستان،  آنچه که در خاطرات امام خمینی (س) با افراد نزدیک مانند عروس هایشان به چشم می خورد، برخوردی گرم و دوستانه و از سر مهر و محبت است، اما در همه این سال ها به علت عدم گفت و گو با خانم معصومه حائری، همسر حاج آقا مصطفی خمینی نوع برخورد امام با ایشان خیلی مشخص نشده بود.

براساس خاطرات موجود، امام بین ایشان و خانم فاطمه طباطبایی، همسر حاج احمد آقا هیچ تفاوتی قائل نبودند، هر چند که همجواری دکتر طباطبایی ارتباط خیلی نزدیکی بین ایشان و امام ایجاد کرده بود و از آنجا که خانم طباطبایی خود در رشته عرفان تحصیل می کردند، بسیار تشنه شنیدن این سخنان از طرف امام بودند.

وی همواره مورد خطاب «آقا» واقع شده و نکته های مهمی به او گوشزد می شد که می توان نمونه های آن را در نامه های عرفانی امام خطاب به ایشان پیدا کرد. حال در این مقال فرصتی پیش آمده تا به خاطراتی از هر دوی این بزرگواران پرداخته شود که نشان دهنده عمق رابطه امام با عروس هایشان است.

 

خانم حائری در گفت و گویی که سال گذشته با نشریه «حریم امام» انجام داد در پاسخ به این پرسش که آیا در منزل مستقلی زندگی می کردند یا در خانه امام، گفت:

در اوایل با امام زندگی می‌ کردیم و امام هم خیلی به من علاقه داشت و یادم هست هر هفته که می‌ خواست سر و صورتش را اصلاح کند، به من می‌ گفت بیا رو به روی من بنشین تا در کنار اصلاح کردن با هم حرف بزنیم. آقا در آن زمان خودش سر و صورتش را اصلاح می‌ کرد و علاوه بر کوتاه کردن موهای سر و صورت، موهای پرپشت ابروهایش را که روی چشمش را می‌ گرفت کوتاه می‌ کرد. مژه‌ های امام هم خیلی بلند بود و من به شوخی می‌ گفتم مژه‌هاتان را هم کوتاه کنید.

 ما پس از مدتی، در نزدیکی منزل آقا منزلی را گرفتیم و به آنجا رفتیم؛ اما مرتب به خانه آقا و پیش خانم می‌ رفتم و رفت و آمد می‌ کردم و برخی از کارهای منزل امام از جمله اتوکردن لباس‌ های امام و خانم را انجام می‌ دادم.

 

او درباره شخصیت امام گفته است:

آقا هم جزو بهترین شخصیت‌ هایی بود که من دیده بودم. آقا، هم مهربان واقعی بود و هم خیلی امروزی و مدرن بود و یادم هست شب‌ ها که برای نماز شب بلند می‌ شد، مقداری سیب و پرتقال توی بشقاب می‌ گذاشتم و می‌ بردم و کنار سجاده ایشان می‌ گذاشتم تا میل کند. من با آقا زندگی کردم و از همه حرکات و سکنات آقا خوشم می‌ آمد و هیچ وقت کاری نکرد که من ناراحت بشوم و خیلی به من علاقه داشت و همان‎طور که گفتم خیلی تمیز و مرتب بود و یادم هست یک بار گوشه قبایش به ظرف غذا یا چنین چیزی مثل آن خورد که فوری گوشه قبا را بالا زد و به طرف دستشویی رفت و قبا را درآورد و گوشه قبا را شست و برگشت.

یک بار به ایشان گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا این قدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم می‌ خندید.

من با این که مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان می‌ رفتم و حاج آقا مصطفی به من می‌ گفت چرا با چادر پیش آقا می‌ روی؟! من هم در جواب می‌ گفتم ما در خانواده خودمان این‌جوری بودیم و عادت کردیم تا این که احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام می‌ آمد.

 

خانم طباطبایی که چند سال بعد از ازدواج توانسته بود به عنوان عروس کوچکتر امام به حضورشان برسد از هیجان اولین دیدارش با ایشان و نوع برخورد امام اینگونه نقل کرده است: 

روبه رو شدن با آقا برایم بسیار شورانگیز بود. در طول سفر به چگونگی این دیدار می اندیشیدم. از فرودگاه که سوار اتومبیل شدیم تا رسیدن به نجف و محله حویش این موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود با خود می اندیشیدم که در نخستین برخورد آقا چه واکنشی نشان می دهند؟ با چهره ای خندان یا جدی با ما رو به رو خواهند شد؟ جمله های احمد درباره آقا را به یاد می آوردم که می گفت: آقا دینش را بر همه کس و همه چیز مقدم می شمارد، حتی بر اعضای خانواده، هنگامی که به دفتر یا بیرونی برای دیدار و گفت و گو با مراجعان می آید بسیار جدی است به یاد آوردم که احمد از جدی بودن پدرش برایم گفته بود ابراز ناخشنودی کرده بودم اما احمد با رویی گشاده و عاری از تعصب بی آنکه در مقام دفاع بر آید گفت: حالا اینگونه رفتار خوب است یا بد کاری ندارم به هر حال آقا اینگونه است. در همین افکار غوطه ور بودم که صدایی را از پشت در در پاسخ دق الباب شنیدم پرسید: کیه؟ احمد گفت: منم احمد.

برایم جالب بود که آقا خودشان در را باز می کنند. از احمد پرسیدم چرا آقا؟ گفت: در این ساعت شب تنها آقا بیدارند.

در گشوده شد و قامت ایشان در آستانه آن پیدا شد. با پیراهن و شلواری سفید و کلاهی مشکی بر سر. سلام و علیک کردیم و وارد شدیم.

با آنکه خسته بودم اما همچنان ذهنم درگیر تطبیق شنیده ها با آنچه می دیدم بود. این سخن احمد بیش از هر چیز در ذهنم جولان می داد: درباره خوب و بدش حرف نمی زنم. آقا اینگونه است.

آقا از دیدن ما اظهار خوشحالی کردند. ... در همان حال به اشاره آقا روی فرشی که پهن بود نشستیم. آقا نیز کنار ما نشستند. خانم که در پشت بام خواب بودند از صدای گفت و گوی ما بیدار شدند و گریه کنان وارد حیاط شدند. آقا با چهره ای صمیمی به خانم چشم روشنی گفتند....

در همین لحظات آقا از جای خود برخاسته و گفتند تا شما با خانم مشغول گفت و گو هستید من می روم به کارم برسم. با تعجب از احمد پرسیدم: آقا کجا رفتند؟ احمد گفت: وقت نماز شب آقاست....

در همان روزها نخستین چیزی که در نظرم جلوه کرد توجه و محبت آقا به خانم بود.

پس از چند روز جلوه های دیگری از اخلاق آقا را دیدم. نکاتی که خلاف برداشت های نخستینم بود و سبب دل بستگی من به ایشان می شد، آنگونه که حضورشان در خانه برایم دلنشین و بودن در کنارشان خوشایند بود.

ایشان در نظرم محکم، استوار، سخت متعبد به آداب شریعت، تمیز، منظم، اندکی کم رو و شاید دیرآشنا و کم حرف آمدند. شخصیتی که برنامه های معینی برای خود داشت و آنها را انجام می داد.

آقا به حالات روحی اهل خانه توجه بسیار داشتند. اگر گاهی ساکت بودم و حرف نمی زدم با محبتی خاص با من به گفت و گو می نشستند. مرا فاطمه خانم صدا می کردند و درباره غذا به خانم می گفتند: ببینید فاطمه خانم چه غذایی دوست دارد، آن را درست کنید. به احمد نیز می گفتند: مواظب باش فاطمه خانم حوصله اش سر نرود. هر وقت چیزی به دستشان می دادم با جملاتی مانند ایدک الله، اجرک الله، سلمک الله و... سپاسگزاری می کردند.

نکته مهم دیگر، دقت ایشان در برخورد یکسان بین من و معصومه خانم (عروس بزرگشان) بود. هنگامی که معصومه خانم به آنجا می آمد، با ورود او حرکتی می کردند و یا الله می گفتند. و من هم که در همان خانه بودم وقتی وارد اتاق می شدم احترام می کردند و با فروتنی یا الله می گفتند. با دقت در رفتار ایشان حس کردم دنیا با همه بزرگی اش در برابر ایشان کوچک است. (اقلیم خاطرات؛ ص 207-216)

 

خانم حائری با تاکید بر نظم و نظافت امام اینگونه به ادامه تعریف می پردازند: 

آقا خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، به طوری که ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال می‌ گذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هر کدام را با چنگال جداگانه‌ ای بردارد. ایشان این قدر تمیز و اهل مراعات بود که می‌ گفتم من خانواده‌ های روحانی زیادی را دیده‌ ام، اما شما از همه مدرن‌تر و امروزی‌تر هستید.

 

یادم هست یک بار مرحوم حاج احمد آقا پیش ایشان می‌ خواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر می‌ خواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و می‌ خواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد. آقا خیلی مرتب و تمیز بود و به عنوان نمونه دیگر، یک میز جلوی درب خانه بود که آقا وقتی وارد منزل می‌ شد، کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل آن می‌ گذاشت و یک جفت دمپایی برمی‌داشت و می‌ پوشید.

 

آقا مقید بود که لباس تمیز و اتوکشیده بپوشد؛ چون هوا گرم بود و قبای تابستانی را زود، زود می‌ شستند و من هم اتو می‌ کردم. امام در ایران هم این رویه را داشت؛ منتها در این‌جا اتوکش داشتند و اتو کردن به عهده من نبود.

به هر حال آقا و خانم خیلی مرتب و منظم و دقیق بودند؛ چون خانم که اصالتاً تهرانی و امروزی و از یک خانواده اصیل بود و خود آقای خمینی هم اصالت خانوادگی بالایی داشت و برادر ایشان، مرحوم آقای پسندیده هم یک آدم حسابی به تمام معنا بود.

 

خانم طباطبایی هم به بعد تمیزی امام اشاره و به عنوان مثال خاطره ای نقل کرده است:

‌‌امام نقل می کردند که سال ها پیش یک روز به‌‎ ‎‌مهمانی رفتم. میزبان با همان دست چرب که‌‌‎ ‎‌غذا خورده بود، خربزه برداشته و به من تعارف کرد؛ مانده بودم که چه‌‎ ‎‌بکنم؟ با سختی بسیار خوردم، و این کار در صورتی انجام گرفت که خود‌‎ ‎‌امام با چنگال چرب خود خربزه نمی خورد.‌(یک ساغر از هزار؛ ص 547)

یا در جای دیگری 'گفته اند:

آقا هر وقت می خواستند از خانه بیرون بروند روبه روی آینه می ایستادند و ریش ها را شانه کرده و عطر می زدند. به خانه که می آمدند عبایشان را تا می کردند و عمامه را روی آن می گذاشتند سپس یک دستمال روی آنها می انداختند. عبا را هم به جالباسی کوچکی روی دیوار آویزان می کردند. هرگز بدون جوراب بیرون نمی رفتند حتی در گرمای تابستان. (اقلیم خاطرات؛ 219-220)

 

خانم حائری از علاقه بسیار امام به فرزندانش روایتی اینچنینی دارد:

آقا به حسین و دخترم مریم خیلی علاقه داشت و من یادم هست یکی از دخترهای آقا و عمه بچه‌ها به امام اعتراض کرد که چرا به بچه‌ های من این‌قدر علاقه و توجه نشان نمی‌ دهید؟ آقا هم فرمود حسین بچه من و قلب من است. علاقه و محبت امام به بچه‌ های من هم خیلی زیاد و غیرقابل توصیف است. برخورد و التفاتی که امام با بچه‌ های من داشت و با هیچ کس دیگر نداشت و وقتی حسین پیش ایشان می‌ رفت، می‌ گفت بنشین و یک میوه و مثلاً پرتقال بخور تا ببینم که تو خوردی. با مریم هم مثل حسین رفتاری بسیار مهربانانه و ملاطفت‌آمیز داشت. این علاقه به قدری زیاد بود که خود حاج آقا مصطفی ‌گفت من از علاقه فوق‌العاده شما به این بچه‌ ها تعجب می‌ کنم. امام هم فرمود اگر نوه‌ دار بشوی، احساس مرا درک می‌ کنی.

 

یادم هست مریم وقتی به سن مدرسه رفتن رسید، حاج آقا مصطفی او را به جای مدرسه رسمی، به آموزشگاه زبان عربی و قرآن که خواهر مرحوم شهید صدر تأسیس کرده بود فرستاد و مریم به خوبی زبان عربی و قرآن را فراگرفت، به طوری که خود خانم صدر آمد و گفت مریم مثل بلبل عربی حرف می‌ زند، چرا شما نمی‌ گذارید به مدرسه برود و درس بخواند؟ قرآن را نیز در همان سن کم خیلی خوب یاد گرفته بود و گاهی پیش آقا می‌ رفت و در حالی روسری ژرژت سفید به سر کرده بود، با لهجه عربی قرآن می‌ خواند که آقا خیلی ذوق می‌ کرد و خوشش می‌ آمد و لذت می‌ برد. پس از این که مریم زبان عربی را یاد گرفت، برخلاف دخترهای سایر علما و روحانیون به مدرسه ‌رفت و چون از هوش خیلی بالایی برخوردار بود، در درس هم پیشرفت بسیار خوبی داشت.

 
خانم طباطبایی از دیداری که بعد از مدت ها با امام در نوفل لوشاتو داشتند و اظهار علاقه ایشان به فرزندانش، خاطره شیرینی روایت کرده است: 

هنگامی که وارد شدیم حسن مشتاقانه سر و صورت پدر بزرگ و مادربزرگ را بوسید ایشان نیز با خوشحالی او را می بوسیدند. پس از آنکه حسن کنار احمد نشست امام یاسر را از من گرفتند و در آغوش فشردند و دعایی در گوشش خواندند. قطعه طلای کوچکی را آماده کرده بودند. آن را به مناسبت تولد یاسر به من هدیه دادند. آن گاه با لبخندی گفتند: دختر نداری، اولاد نداری! من نیز با خنده به ایشان گفتم: شما که پسری همچون احمد دارید این حرف را می زنید؟ سرشان را تکان دادند و گفتند: احمد استثناست. (اقلیم خاطرات؛ ص 473)

 

خانم حائری در خاطره دیگری از امام نقل کرده است:

 زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران می‌ آمدیم و امام تنها بود و حاج آقا مصطفی برای این که ایشان تنها نباشد، پیش امام می‌ رفت و با ایشان غذا می‌ خورد.

یک روز حاج آقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاج آقا مصطفی می‌ رفت و موقع غذا خوردن، کنار امام می‌ نشست و فقط نگاه می‌ کرد و لب به غذا نمی‌ زد و امام هم انگار نه انگار، به غذا خوردن ادامه می‌ داد و اصلاً به حاج آقا مصطفی تعارف نمی‌ کرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند.

 

او درباره علاقه امام به حاج آقا مصطفی گفته است:

واقعاً آقا علاقه زیادی به حاج آقا مصطفی داشت، ولی سیستم و شخصیت ایشان طوری بود که ناراحتی و غم و غصه خود را بروز نمی‌ داد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر:
عناوین برگزیده
آخرین اخبار
پربازدید ها
پربحث ترین عناوین